برون دادن. بخارج آوردن، زهیدن، تراویدن. تراوش کردن: از هرچه سبوپر کنی از سر وز پهلوش زان چیز برون آید و بیرون دهد آغار. ناصرخسرو (دیوان، تقوی ص 161). رجوع به برون دادن شود، کنایه از فاش کردن. آشکارا کردن. (ناظم الاطباء). بروز دادن: امیر را بر آن آورده بودند که وی را فروباید گرفت و امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78). - بیرون دادن راز، فاش کردن آن. (آنندراج) : ور ایدونکه این راز بیرون دهی همی خنجر کینه را خون دهی. فردوسی. اگر بیرون دهم راز دل ریش کند پروانه شکر سوزش خویش. زلالی (از آنندراج)
برون دادن. بخارج آوردن، زهیدن، تراویدن. تراوش کردن: از هرچه سبوپر کنی از سر وز پهلوش زان چیز برون آید و بیرون دهد آغار. ناصرخسرو (دیوان، تقوی ص 161). رجوع به برون دادن شود، کنایه از فاش کردن. آشکارا کردن. (ناظم الاطباء). بروز دادن: امیر را بر آن آورده بودند که وی را فروباید گرفت و امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78). - بیرون دادن راز، فاش کردن آن. (آنندراج) : ور ایدونکه این راز بیرون دهی همی خنجر کینه را خون دهی. فردوسی. اگر بیرون دهم راز دل ریش کند پروانه شکر سوزش خویش. زلالی (از آنندراج)
اطاعت کردن. مطیع شدن. تسلیم شدن. منقاد شدن. اذعان. (منتهی الارب) : ز مادر همه مرگ را زاده ایم بناچار گردن بدو داده ایم. فردوسی. ایا آز را داده گردن به مهر دوان پیش او هر زمان تازه چهر. اسدی. همه داده گردن به علم و شجاعت وضیع و شریف و صغار و کبارش. ناصرخسرو. همچو بیژن بسیه چاه درون مانی ای پسرگر تو به دنیا بدهی گردن. ناصرخسرو. گشته گردون به حلم تو گردان داده گردن به امر تو اختر. مسعودسعد. با سلطان قوی کس برنیاید و کسی با او تاب ندارد الا به گردن دادن او را. (اسرارالتوحید ص 203)
اطاعت کردن. مطیع شدن. تسلیم شدن. منقاد شدن. اذعان. (منتهی الارب) : ز مادر همه مرگ را زاده ایم بناچار گردن بدو داده ایم. فردوسی. ایا آز را داده گردن به مهر دوان پیش او هر زمان تازه چهر. اسدی. همه داده گردن به علم و شجاعت وضیع و شریف و صغار و کبارش. ناصرخسرو. همچو بیژن بسیه چاه درون مانی ای پسرگر تو به دنیا بدهی گردن. ناصرخسرو. گشته گردون به حلم تو گردان داده گردن به امر تو اختر. مسعودسعد. با سلطان قوی کس برنیاید و کسی با او تاب ندارد الا به گردن دادن او را. (اسرارالتوحید ص 203)
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (دهار). سلام کردن. درود رساندن، درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن: فریدون که بگذشت از اروندرود همی داد تخت مهی را درود. فردوسی. بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام. فردوسی. چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان هر که بود. فردوسی. تهمتن ز رخش اندرآمد فرود پیاده همی داد یل را درود. فردوسی. همه شب ببودند با نای و رود همی داد هرکس به خسرو درود. فردوسی. همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود. فردوسی. گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی. نظامی. که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست. نظامی. نوای غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود. نظامی (از آنندراج). ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود. نظامی (از آنندراج). مصلی، دروددهنده. (ترجمان القرآن جرجانی). - درود از کسی دادن، سلام او را رساندن: برو وز منش ده فراوان درود شب تیره بگذار ناگاه زود. فردوسی. درودش ده از من فراوان به مهر بگویش که بی تو مبادا سپهر. فردوسی. بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام. فردوسی. چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده). - درود دادن به مرده ای، تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن: بیفکند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود. فردوسی. - درود دادن دل را، روان را مژده دادن: ز نالیدن نای و رود و سرود ز شادی همی داد دل را درود. فردوسی. ، وداع کردن. - درود دادن تن خود را، دست شستن از جان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که آئی به خوردن فرود تن خویش را داد بایددرود. فردوسی. ، شکر کردن. سپاسگزاری کردن: که آن کس که آمدفکندیش زود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. بدان شارسان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (دهار). سلام کردن. درود رساندن، درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن: فریدون که بگذشت از اروندرود همی داد تخت مهی را درود. فردوسی. بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام. فردوسی. چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان هر که بود. فردوسی. تهمتن ز رخش اندرآمد فرود پیاده همی داد یل را درود. فردوسی. همه شب ببودند با نای و رود همی داد هرکس به خسرو درود. فردوسی. همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود. فردوسی. گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی. نظامی. که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست. نظامی. نوای غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود. نظامی (از آنندراج). ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود. نظامی (از آنندراج). مصلی، دروددهنده. (ترجمان القرآن جرجانی). - درود از کسی دادن، سلام او را رساندن: برو وز منش ده فراوان درود شب تیره بگذار ناگاه زود. فردوسی. درودش ده از من فراوان به مهر بگویش که بی تو مبادا سپهر. فردوسی. بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام. فردوسی. چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده). - درود دادن به مرده ای، تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن: بیفکند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود. فردوسی. - درود دادن دل را، روان را مژده دادن: ز نالیدن نای و رود و سرود ز شادی همی داد دل را درود. فردوسی. ، وداع کردن. - درود دادن تن خود را، دست شستن از جان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که آئی به خوردن فرود تن خویش را داد بایددرود. فردوسی. ، شکر کردن. سپاسگزاری کردن: که آن کس که آمدفکندیش زود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. بدان شارسان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی
حسن و جلوه و صفا دادن: بتۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالنده و بویا نشود. منوچهری. رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی همچو یاقوتی که او رونق دهد اشباه را. امیر معزی (از آنندراج). ، بازار دادن. مقابل کاسد و راکد کردن
حسن و جلوه و صفا دادن: بتۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالنده و بویا نشود. منوچهری. رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی همچو یاقوتی که او رونق دهد اشباه را. امیر معزی (از آنندراج). ، بازار دادن. مقابل کاسد و راکد کردن
نور دادن. روشن کردن: بی روغن و فتیله و بی هیزم هرگز نداد نور و فروغ آذر. ناصرخسرو. ، شعله ورساختن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه) ، صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رونق دادن: بدین چاره ده کار خود را فروغ که داند که این راست است ار دروغ. فردوسی
نور دادن. روشن کردن: بی روغن و فتیله و بی هیزم هرگز نداد نور و فروغ آذر. ناصرخسرو. ، شعله ورساختن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه) ، صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رونق دادن: بدین چاره ده کار خود را فروغ که داند که این راست است ار دروغ. فردوسی
فریفتن. گول زدن. اغواء: کاراین قوم دیگر است و سلطان را غرور میدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 548). و از دیگر سوی مسیلمه دعوی نبوت می کند و غرور میدهد. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 11). توغرورش دهی او چیره شود ظن برد کو نه رهی ابن عم است. خاقانی. ملک رها کن که غرورت دهد ظلمت این سایه چه نورت دهد! نظامی. داده شه را به نام نیک غرور و او ز تعلیق نیکنامی دور. نظامی
فریفتن. گول زدن. اغواء: کاراین قوم دیگر است و سلطان را غرور میدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 548). و از دیگر سوی مسیلمه دعوی نبوت می کند و غرور میدهد. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 11). توغرورش دهی او چیره شود ظن برد کو نه رهی ابن عم است. خاقانی. ملک رها کن که غرورت دهد ظلمت این سایه چه نورت دهد! نظامی. داده شه را به نام نیک غرور و او ز تعلیق نیکنامی دور. نظامی
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیَم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>اِنسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فَقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
بیرون بردن. خارج کردن: چون سپه را بسوی دشت برون برده بود گردلشکر صدوشش میل سراپرده بود. منوچهری. بعداز هزار سال همانی که اولی زین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. بترسد خردمند ازین بحر خون کزو کس نبرده ست کشتی برون. سعدی. این مطرب ما نیک نمیداند زد زینجاش برون برید و نیکش بزنید. سعدی. - برون بردن سر از کهتری، نافرمانی کردن: ور ایدونکه نایم بفرمان بری برون برده باشم سر از کهتری. فردوسی
بیرون بردن. خارج کردن: چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد گردلشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد. منوچهری. بعداز هزار سال همانی که اولی زین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. بترسد خردمند ازین بحر خون کزو کس نبرده ست کشتی برون. سعدی. این مطرب ما نیک نمیداند زد زینجاش برون برید و نیکش بزنید. سعدی. - برون بردن سر از کهتری، نافرمانی کردن: ور ایدونکه نایم بفرمان بری برون برده باشم سر از کهتری. فردوسی
بیرون دمیدن. خارج شدن. رستن: از ابر نوبهار چو باران فروچکید چندین هزار لاله ز خارا برون دمید. منوچهری، شوهر وی رابرت برونینگ (1812- 1889 میلادی) نیز شاعری بود با الهامی که گاه مبهم و عجیب می نماید. وی کوشیده است که اعماق روح انسان را تحلیل کند. (فرهنگ فارسی معین)
بیرون دمیدن. خارج شدن. رُستن: از ابر نوبهار چو باران فروچکید چندین هزار لاله ز خارا برون دمید. منوچهری، شوهر وی رابرت برونینگ (1812- 1889 میلادی) نیز شاعری بود با الهامی که گاه مبهم و عجیب می نماید. وی کوشیده است که اعماق روح انسان را تحلیل کند. (فرهنگ فارسی معین)
بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن: عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب جگر بیازن و آکنج را بسامان کن. کسائی. زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان. فردوسی. روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی. مشفقی بلخی. رحم ناورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفشارد. ناصرخسرو. به نیسان همی قرطۀ سبز پوشد درختی که آبان برون کرد ازارش. ناصرخسرو. نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. طرح برانداز و برون کن برون گردن چرخ از حرکات و سکون. نظامی. کرد چوره رفت ز غایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون. نظامی. ای دست ز آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن باز. سعدی. کنون پخته شد لقمۀ خام من که گرمش برون کردی از کام من. سعدی. برون کن ز دل دوزخ آز آنگه نگر کت درون باغ رضوان نماید. ادیب. ، پاک. بی گناه. (غیاث). منزه: بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین مرد دین دوست بود آری از کفر بری. فرخی. دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی. منوچهری. تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429). رنج ز فریاد بری ساحت است در عقب رنج بسی راحت است. نظامی. ، بیزار: من نبرم نام تو نامم مبر من بریم از تو تو از من بری. ناصرخسرو. ، (اصطلاح عروض) هر جزو (از ارکان عروضی) که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود
بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن: عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب جگر بیازن و آکنج را بسامان کن. کسائی. زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان. فردوسی. روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی. مشفقی بلخی. رحم ناورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفْشارد. ناصرخسرو. به نیسان همی قرطۀ سبز پوشد درختی که آبان برون کرد ازارش. ناصرخسرو. نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. طرح برانداز و برون کن برون گردن چرخ از حرکات و سکون. نظامی. کرد چوره رفت ز غایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون. نظامی. ای دست ز آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن باز. سعدی. کنون پخته شد لقمۀ خام من که گرمش برون کردی از کام من. سعدی. برون کن ز دل دوزخ آز آنگه نگر کِت درون باغ رضوان نماید. ادیب. ، پاک. بی گناه. (غیاث). منزه: بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین مرد دین دوست بود آری از کفر بری. فرخی. دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی. منوچهری. تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429). رنج ز فریاد بری ساحت است در عقب رنج بسی راحت است. نظامی. ، بیزار: من نبرم نام تو نامم مبر من بریَم از تو تو از من بری. ناصرخسرو. ، (اصطلاح عروض) هر جزو (از ارکان عروضی) که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود